هگل و مواجهه ما با مدرنيته
شروين طاهري و فرشاد نوروزي
زماني که سخن از نسبت «ما» با «هگل» به ميان ميآيد، ميتوان از مشترکات و تبادلات متافيزيکي ميان انديشه «ما» و ايدهآليسم مطلق هگلي سخن گفت. اما اگر بيشتر بر سطح انضمامي-تاريخي بحث تاکيد داشته باشيم، ميتوان با در نظر گرفتن هگل به عنوان نماد مدرنيته غربي، نسبت ما با هگل را از رهگذر مواجهه تاريخي ما با مدرنيته مورد واکاوي قرار داد. اين مواجهه در چند مقطع و در سطوح مختلف قابل ترسيم و تحليل است.
***
مقدمه
پرسش از نسبت ميان «ما» و فيلسوفان، ناچار ما را مفروض ميگيرد. شايد بتوان ادعا کرد که وقتي عباس ميرزا اولين بار با «ديگري» مواجه شد، افق تاريخيِ اين معناي جديد از «ما» گشوده شد. پيش از آن تنها حسين بهزاد بود که اين افق را در نقاشيهاي «بعدنمايانهاش» حدس زده بود. اعزام ايرانيان به اروپا براي دريافتن و به چنگ گرفتن «گوهر ديگري»، دانش را به ارمغان آورد. هرچند لفظ دانش را بايد با احتياط تمام به کار برد. دانشکدهها يکي پس از ديگري باز شدند و اغلب «علوم و فنون» نظامي و توپريزي را تدريس ميکردند بنابراين اولين سطح از درک ما از ديگري شايد دريافت ابزاري بود؛ دريافتي مهاجم و صوري. به تعبير ديگر آنان «وسايلي» داشتند که برترشان ميکرد. برتري آنان تنها داشتن بود. از عهد ماکياول به بعد افزار جاي بازو را در جنگها گرفته بود. نيروي بخت را تنها از اين طريق ميشد به چنگ گرفت. به آرامي «ما» خود را درمييافتيم. ما نيز چون آنها بوديم. کمي کوتاهتر، کمي ريشدارتر و … . اين گشودگي تاريخي آغاز «نسبت ميان ما و آنها» بود؛ نسبتي که مدتها به دلايل گوناگون قطع شده بود و ما را در گرداب «نبود – من» ميافکند.
وقتي دوربين عکاسي وارد کاخ ناصرالدين شاه شد، وي ذوقزده از اين «جعبه جادو» به حرمسرا رفت تا ارزشمندترين داراييهايش را «ثبت» کند. دوربين عکاسي امکان نمايش خود را ميداد. ميشد به عکس نگاه کرد و خود را بيرون از خود به قضاوت نشست. ديگر لازم نبود با آيينهکاريهاي سترگ و ايستا، بازيگران را به صحنه انعکاس کشاند بلکه حالا ميشد «در هر زمان و مکان» از حضور خود باخبر بود. اين دومين برخورد بود. اينبار ژرفنگر و محتوايي. حالا بايد از درون خود را درمييافتيم.
فروغي اولين کسي بود که دريافت «محتوا و صورت»، «درون و بيرون» نميتوانند متباين باشند. افزار و دانش استفاده از آن نميتواند تقليد شود، بلکه بايد روشِ ساخت آن و جهان موازي با آن را دريافت و بايد ميان تصوير «خود انعکاسگر دوربين» و افزاري که به دست گرفته ميشود نسبتي باشد ودر همينجا بود که فهم نسبت و پرسش از آن آغاز شد. کشف معناي اين نسبت اجازه ميداد که ما با آنها برابر شويم. اگر چنين ميشد، ما نيز ميتوانستيم بنا به آن روش جهان را مستعمره خويش کنيم. اين بود که کتاب درخشانش(سير حكمت در اروپا)را به نگارش درآورد. اولين برخورد. فروغي کوشيد «فارسي را به تفلسف» وادارد.
سه قطعه بالا سه سطح برخورد را نشان ميدهد. هگل فيلسوف تضادهاست. او برآمده از دوراني است که با شور «انقلاب» آغاز ميشود و با ترور به تنگنا ميرسد و سرانجام تمام اميدش رو به خاموشي ميگذارد. او بر بلنداي «دوگانگي معرفت شناختي» ايستاده است؛ شکافي ترسناک. او ميان «فرد خاص» و «جمع عام» ايستاده است. انديشه وي کوششي براي پيوند زدن است. کالينگوود خاطرنشان ميکند فلسفه هگل گلچيني از کانت، شيلر، فيشته، هردر و شلينگ است. از هريک عنصري را برميدارد و دستگاهي برميسازد. آلمان نا–کشوري است که ميخواهد همچون کشوري يکپارچه متولد شود و هگل فيلسوف اين تولد است. هرچند اين قياس بيشتر يک قياس زيباشناسانه است تا فلسفي، اما اولين سطح برخورد ما با انديشه وي همين پيشفهم زيباشناختي است. در هگل کسي پيداست که ميتواند بر تضادها غلبه کند. سه سطح برخورد بالا هريک سازنده وجهي از تضاد است. همين که ما از چهره خود باخبر ميشويم گويي استقرار اوليهمان را گم ميکنيم. متناسب با سطح تضادها، پيشفهم اوليه نيز دگرگون ميشود. هگل در اولين سطح، منجي اتحاد «سنت و دنياي نو» ميشود و از آنجا تا تبديل وي به متالهي زاهد راهي نيست. او ابولهول ايستاده بر سهراهي است. در دومين سطح به منتقدي قهار و انقلابي مبدل و نياي «پيامبرانِ» تغيير قلمداد ميشود. از اينجا تا تصوير مرده يک پيشگام راهي نيست. او دنکيشوتي است که به دليل باورش ستايش ميشود اما برخورد با «آسياب» واقعيت را نميبيند و استخوانهايش در هم ميشکند.
نوشتار حاضر ميکوشد اين سطوح را بررسي کند و نشان دهد تا چه اندازه پيشفهم اوليه صادق بوده و چگونه پس از پنج دهه هنوز تاب ميآورد و راه سومي را بنا ميکند. راه سوم برخورد با هگل است. برخورد با نام مدرنيته و به آزمون گذاشتن خود. عبور از ماي مفروض براي تاسيس «ما» حقيقي.
مطابق ارزيابي لوويت، هايم و اردمان، نظام يا کليت نظري فلسفه هگل را به تاريخ و ايده پيشرفت تقليل ميدهند. هگل به تازگي درگذشته است و حالا مکتبش به سرعت رو به تجزيه ميگذارد. تضاد ميان وجود و انديشه، سدي محکم دربرابر انديشه فلسفي نوين بوده است. در الهيات قرون وسطي اين مسئله از طريق سطحبندي و سلسله مراتب وجود و ذات مقدس باري تا حدود زيادي رفع شده بود. تمامي اعتبار موجودات و از جمله نفس خلاق انسانِ نوعي تنها از رهگذر انديشه خداوندگار که همانا اسم وجود بود، حاصل ميشد. بدين سان تضاد ظاهري در سطح ادراک جزئي بينندگان با علم محدود بروز پيدا ميکرد. کافي بود از چشم انداز بلندتري به مسئله نگريست تا اختلاف منحل شود. هرچند اين چشمانداز جديد تنها ابتنا به نقل داشت و نميشد از آن صورتي عقلي ساخت. همزمان يکدستي زندگي اجتماعي و سياسي زمانه ميانه نيز نمايش عيني همين فرآيند بود. دواير آرام دهقان، زميندار، واسط دربار و دربار با زعامت کليسا در مقام حلقه دربرگيرنده، مدلي از نقشههاي آسماني بطلميوسي را روي زمين ترسيم ميکرد. انهدام اين مدل سلسلهمراتبي و متصل، مسئله تضاد را از نو به صحنه ميآورد. استراتژيهاي تجربه باوري و عقل باوري براي پاسخ به مسئله هر يک سويهاي را تقويت ميکنند و شکاف تا منتهي درجه ممکن گشوده ميشود. جوانيِ زندگي قرون وسطي به ميانسالگي دنياي نو وارد شده است و تاب اين تضادهاي شکننده را ندارد. آرايش سياسي و اجتماعي اروپا درحال دگرگوني است. سيطره قدرت پاپ حالا ديگر تنها به مرزهاي رم محدود است، انگلستان «سرزمين آزادي» است، لوتريها کل حيات مسيحي را به خطر انداختهاند و هلند سرزمين تساهل و شکاف تنفسي براي تجارت است. انديشه و هستي که دکارت در مکاشفاتش در بداهت وضوح و تمايز دريافته بود، حتي در فيزيک خود او نيز دوام نميآورد. او تنها در نظر ميتواند هستي را با انديشه برابر بداند، در عمل اما هستي طغيان ميکند. پاسکال اين نکته را دريافته است. او به درستي يادآوري ميکند که با انکار خدا و تقليلش به حرکت دهنده ماشين، تمامي بناي متقارن هستي فروميپاشد. با فروپاشي تقارن، ديگري به ناشناسي بيگانه مبدل ميشود. اذهان ديگران حالا در دورترين موقعيت ممکن از فهم ما قرار گرفته است. گسست ديگري از من، به گسست هستي از انديشه، بُعدي اخلاقي ميبخشد. از سوي مقابل هيوم که از معرفت «مطلق» و «نامشروط» نااميد شده در نوشتارهايش تنها به «عرف و هوش عمومي يا متعارف» دلخوش است. او ميداند که نميتوان «چيزي را دانست» بلکه تنها ميتوان به دانستنش باور داشت و اينگونه در روش تنها ميتوان به نوعي کفايتگرايي مثبت وعده داد. برخورد وي با روسو نمايانگر اين بحران است. هيوم شيفته «نبوغ» اين فرانسوي است، اما پس از همنشيني با وي متوجه ميشود «نميتواند او را بشناسد». او که کوشيده است از طريق صورت انتزاعي اخلاق عمومي روسو را محترم شمارد، حالا اعتراف ميکند که اشتباه کرده است و روسو را دچار سوءفهم و حسود ميپندارد.
کانت ميکوشد بر اين دو ساحت فائق شود. براي اين منظور نخست بايد «حکم وجودي» را از «پديدارها» منفک کند. پديدار نميتواند نباشد، بنابراين پرسش از وجودش بيمورد است. وجود پديدار از منظر عقل اعتبار گرفته است. نميتوان پديدار را دريافت مگر در وجود ذهنياش. هرچند عقل برسازنده پديدار است اما منشاء وجودياش نيست البته تنها عقل ميتواند اعتبار موجوديت را اعطا کند. به تعبير ديگر وجود يا عدم تنها زماني قابل پرسش است که بتوان خارج از ذهن آنها را به نظاره نشست بنابراين نميتوان ادعاي معرفتي نسبت به آن داشت، چراکه معرفت تنها از طريق نسبتهاي مقولاتي ممکن ميشود و اين نسبتها تنها واجد ضرورتي منطقي هستند. هرچند نبايد فراموش کرد که ضرورت منطقي در افق پديداري همان منطق واقعيت نيز خواهد بود. اماوجود در دوردستي امن بر سرير تنهايياش نشسته است. اين وجود در مواجهههاي ذوقي خودنمايي ميکند اما به چنگ نميآيد؛ همزمان اميدبخش و دست نيافتني نيز هست. ايده تنها معادل آن است. تنها ميتوان در افق عملي «به کارش بست». نميتوان مدعاي اينهماني را برايش صادر کرد اما ميتوان بر اساسش زندگي را تنظيم کرد. اين پاسخها انقلاب کوپرنيکي کانت را روشن ميکند. اروپاي خسته از چندپارگي به سمت عصر واپسين پادشاه حرکت ميکند. سياست که مدتهاست ديگر وجود ندارد، در گرانيگاه انقلاب فرانسه از نو متولد ميشود. کانت فيلسوف انقلاب است. او در ايده عملي ميکوشد افق «هستي» دستنيافتني و «پديدارِ»شناختني را نظام ببخشد و وحدتي سکولار خلق کند. حالا به مدد اين صورت نظامبخش (regulative) ميتوان به صلح رسيد. سياست نمايه اصلي اين وضعيت نظامبخش است. دولت، پارلمان و جامعه مدني در اصول نظامبخش قانون طبيعي و اخلاق عملي ميتوانند از نو به وحدت برسند و اروپا ميتواند در جامعه ملل جمع شود: قرون وسطايي بدون پاپ، جهان ارگانيکي بدون پادشاه و هگل مولود اين انقلاب است، هرچند صوري بودن و تفکيک پديدار را از وجود درنمييابد. او ميکوشد اين وحدت را در ضرورت عينياش دريابد و براي اين منظور نظامي برميسازد که تمامي اجزا نمايهاي از کل هستند. هگل انقلاب کانتي را به واقعيت وجود تسري ميدهد. آزادي همانا آگاهي است. شناختن به خود بازگشتن است. پديدار رويه ديگر وجود است. وجود «نيست»، بلکه صرفا «ميشود». بدينسان تمام ايدئاليسم استعلايي کانتي به ايدئاليسم عيني و مطلق بازميگردد و هر آنچه عقلاني است واقعي ميشود. هگل از طريق اين جهش سترگ، براي هميشه ميکوشد اختلاف وجود و انديشه را در خود فرآيند آگاهي رفع کند. ديگر به معيارهايي خارج از دستگاه نيازي نيست، انديشه از درون خود، وجود خويش را تثبيت ميکند. اما وجود خود تنها انعکاسي از فرآيند غلبه بر خويش است. وجود چيز نيست، ذاتش در فرآيندِ به خود آگاه شدن قرار دارد. بنابراين هگل به انفعال شهودي دکارت سقوط نميکند. لازم نيست چيزي را اپوخه کنيد، کافي است در بينهايت چيزها «ژرف بنگريد». بدينسان ديگر به قانون صوري نيازي نخواهد بود، قانون نه از قرارداد نشات ميگيرد و نه از ايدههاي عقل عملي بلکه قانون ضرورت عيني تاريخ و اجتماع سياسي است. بدينسان اساس دولت مدرن و خودبنياد گذاشته ميشود. حالا اصول اتحاد را تنها از درون خود تاريخ و رويههاي مادي ميتوان استنتاج کرد. اين ماترياليسم زمخت هگل به قول مارکس اما در برابر «آنچه هست» يعني دولت پروسي که خود را به امر قدسي متصل ميداند، عقب مينشيند و سرانجام آزادي را در انديشيدن صرف بازمييابد. اين عقبنشيني و ناهماهنگي انديشه و وجود عيني، آغاز تجزيه نظام هگلي است.
سه سطح از تنش
با شکلگيري حکومت ناصري سرانجام يک نظام سياسي يکدست در ايران شکل گرفت. از حمله افغانها تا به قدرت رسيدن ناصرالدينشاه ايران مشغول سپري کردن دوران گذار خود بود. اگرچه صفويه توانسته بود مرزهاي ايران را نگاه دارد، اما گاهوبيگاه شورشهاي داخلي و درگيريهاي دروني صفويان بيثباتي را داخل مرزها گستراند. از سوي ديگر ديوار عثماني،اتصال ما با ديگر نقاط را واسطه خود کرده بود. برخورد نظامي با پرتغاليها در بنادر جنوبي و ملاقاتهاي کمشمار بازرگانان اروپايي با دربار تنها برخوردهاي ما با جهان ديگر بود. در عوض روابط گستردهاي با عثماني وجود داشت. آيينهاي همسان که تنها تصوير خودمان را بازتاب ميداد. زماني که اروپا سرانجام خطر عثماني را به حداقل کاهش داد و انقلاب فرانسه، بساط حاکميت کليسا و شاه را برهم زد، تاريخ جهان ديگر نميتوانست در مرزهاي محدود آن پيردختر باقي بماند. اين اتفاق همزمان با تجزيه بديل ايراني عثمانيان بود. با يک ضربه کل بساط صفويه برچيده شد و جدال بر سر قدرت ايران را به وضعيت چندپاره گذشته انداخت. قدرت گرفتن آقامحمدخان معاصر لشکرکشيهاي «جان جهان سوار بر اسبِ» هگل بود. اما پادشاه وحدتبخش ما تنها يکي از هزاران ايلياتيهايي بود که ذيل هيچ سنتي قرار نميگرفت و اصلا نماينده هيچ چيز نبود جز روح قبيله خود. اين عدم تقارن تکراري مارا همچنان نسبت به تاريخ جهانِ «ديگري» ناشناخته ميکرد. وضعيت انديشه نيز به همين سان بود. مکتب اصفهان سرانجام به يک نظريه وحدت وجودي ختم شد. ما نميتوانستيم خود را ببينيم. معماري و هنر ما از مرحله هنر سمبليک فراتر نرفته بود. ما هنوز در ساخت اهرام خود بوديم و تنها بيرونيترين نسبت را درمييافتيم. حقوق اصلاً متولد نشده و هنوز «کلام و شريعت» بر جهان ما حاکم بود البته اين حکم تا حدي نيز اغراق آميز به نظر ميرسد، چراکه واژه «ما» اصلاً وجود نداشت. تنها لايه و شبحي از مردماني وجود داشت که در مرزهايي متغير سالها با هم زيسته بودند. ناپلئون براي هند نقشه داشت و با قاجاريه وارد مذاکره شده بود. پس از برخورد نظامي با پرتغال اين اولين بار بود که دنياي جديد براي گسترش خود به ديگري مجهول رو آورده بود.
با سقوط ناپلئون و به قدرت رسيدن ارتجاع سياسي در اروپا، ارتباط مستقيم «ما» نيز قطع شد. حالا واسطه جديدي رخ مينمود: روسيه. برونوبائر در نوشتارهاي واپسينش، هنگامي که ديگر از انقلاب نااميد شده، به اروپاييان اخطار داد که روسيه را فراموش کردهاند. او در ميانه بيم و اميد، پيشبيني کرده بود که عصر روسيه فراخواهد رسيد. ما اما از نزديک شاهد اين پيشبيني بوديم. مناقشات مرزي با روسيه «در حال گذار» کژتابه ما شده بود. عثماني تنها ميتوانست ما را در هيبت خودمان ارائه دهداماروسيه آيينهاي مخدوش بود. با اين حال برخورد با سپاه مدرنشده روسي که مدل آسيايي پروس بود، اولين سطح برخورد را سامان داد. ما نه از جدال انديشهها بلکه از جدال اسلحهها وارد تاريخ شديم. در اين دوران به زحمت ميتوان جرياني نظري را يافت که سخني تازه در بر داشته باشد. به جاي فيلسوفان، وليعهدان و وزرا بودند که نقطه برخورد را ايجاد ميکردندهمانطور که گفته شد، پرسش از ديگري به بيرونيترين وجه طرح شد. با اين همه هنوز پرسش بر جاي خود باقي است، نسبت اين ما با فيلسوف اتحاد و سازش چيست؟ اساساً چگونه اتصالي ميتوانست ميان بيان نظرورزانه ديگري و «ما» شکل بگيرد؟ هرچند در اين عصر هيچ نامي از هگل درميان نيست، اما جدال «ما» براي ورود به تاريخ به شکلي عجيب پيشبيني نظام هگلي است. هر سوژهاي تنها از طريق تاريخمندي، فاعليت مييابد و قاجاريه و جدال نظامي با روسيه اولين جنبش دروني است که ميخواهد ما شود، هرچند نه به نحوي فاعلانه و خودآگاه. اين روسيه است که جدال را آغاز ميکند. از طريق اين اولين برخورد ما متوجه چند انگاره تازه ميشويم. شهريار ماکياولي ميکوشيد فضيلت دنياي جديد را نه بر اساس غايت که بر اساس فاعليت تعريف کند. نظم، تقسيم کار حرفهاي و ابزار کارآمد ميتوانست بخت را به سمت دارندگانشان برگرداند. ما نيز در بيرونيترين برخورد، متوجه اين صورت شديم هرچند بسيار گنگ وناآشنا بود. خيلي زود پروژه اعزام دانشجو که عباس ميرزا تعبيه کرده بود فراموش و سازمان آموزش جديد با موج مخالفت روبهروشد. با اين حال جوشش دروني سوبژکتيويته «ما» آغاز شده بود و حالا نيروهاي ارتجاع نيز ميتوانستند خود را بازيابند.
دوره ناصري رنسانس ما بود. بازهم نه انديشه نظري بلکه دوربين بود که آن را نمايندگي ميکرد. به آرامي در همين دوران تصوير آموزش وضوح بيشتري يافت و شاهِ مردم خود به فرنگ رفت. در شرق تنها يک تن آزاد است و آن پادشاه است. اين تنها فرد آزاد در آيينههاي قصرهاي اروپايي دگرديسي خود را ديد. او شيفته تصاوير شده بود. اتصال بيواسطهاي ميان رنگها و حجمها ميديد، بدون آنکه درکشان کند. اين بود که عاشق دوربين شد. وزير دربار نيز با او همسو بود. هرچند ناصرالدينشاه براي اين مواجهه ميبايست از هويت پيشينش دست ميکشيد و همين مانع بزرگي براي تحقق خودآگاهياش بود. او از اينکه شاه بود خوشحال نبود. اين امر، سطحي عميقتر از برخورد را شکل داد. ما از طريق دوربين و امکان بازنمايي وارد محوطه دروني خود ميشديم و به موازات اين رخداد، از يکسو نقاشي و هنر نمايش و از سوي ديگر جنبشهاي ادبي آغاز ميشدند. ثبات نسبي سياسي اجازه ميداد که ما از نو حياتمند شويم.
سرانجام سطح سوم برخورد روي داد. درون براي از آنِ خود کردن بيگانگي بيرونياش، به وساطت مفهوم نيازمند بود. اين کاري بود که فروغي کرد و کوشيد براي نخستينبار تاريخ ديگري را آنطور به تصوير بکشد که از درون برايش رخ داده بود و تمام نيروي زبان نو را به کار بست؛ زباني که بسيار جوان بود، تا سير حکمت در اروپا را به تصوير کشد. اين متن بيش از اينکه ارزش فلسفي داشته باشد، ارزش تاريخي دارد. اين نخستين بار پس از شاهنامه بود که کسي ميکوشيد روايت ديگران را در اتصال با خود روشن کند. نوشتار تمامي کيفيتهاي ادبي دوران نو را با خود داشت. تمثيل و استعاره کمرمق و توصيف و تبيينِ روشن فراوان و پرقدرت.
با اين همه فروغي متوجه شد آنچه آغازگاه دنياي نو است انديشه دکارت است و به همين دليل تنها متن مستقلي را که ترجمه ميکند، گفتار در روش است. بدينسان مواجهه «ما» با فيلسوفان دنياي نو در مسيري مستقيم قرار گرفت. با اين همه آنچه از اين مواجهه نصيب ما شد چيزي جز «روش» نبود. سطح سومين برخورد به سطح نخستين بازگشت. با دکارت نوعي روش علمي و ماترياليسم مکانيکياش منتقل و با تأسيس نهادهاي آموزش فني همراه و شناسايي دروني ما در همين نقطه دچار نسيان شد. ما بار ديگر به بيرونيترين نسبت برگشته و ايده پيشرفت را جايگزين شناخت تاريخي از خود کرديم. اين وضعيت در شمايل رفتار سياسي ما نيز نمايان شده بود. هرچند از طريق شناسايي روش درست راه بردن عقل، امکان کشف مفهوم قانون و دولت ميسر شده، اما کيفيت صوري اين انديشه به کميت تغيير در روش اداره حکومت منجر شده بود.
دوران ناصري با گلوله به پايان رسيد، اما تنها ناصرالدينشاه مرد و شاه و قدسيتش اين بار از طريق روشهاي کمي بازسازي شد و در اين زمان مواجهه با هگل آغاز ميشود.
هگل به مثابه ميراث انقلاب
اراني در مقالاتي که نگاشته است اولين بار ما را با مفهوم ماترياليسم ديالکتيک آشنا کرد. مقالاتي روشنگر و تازه از يک فيزيکدان. او ميکوشد صورتبندي تحول عالم و طبيعت و سرانجام اجتماع را از طريق مفاهيم ديالکتيکي توضيح دهد. نوشتارهايش هنوز هم خواندني و تازه هستند. از خلال همين نوشتارها هگل البته نه مستقيم بلکه از راهروي تنگ ايدئولوژي ماترياليستي وارد انديشه ايرانيان شد. هرچند فصل مفصلي از سير حکمت به هگل پرداخته است اما در اين نوشتارها هگل خارج از تفکر ما قرار دارد. با اين همه آنچه از خلال اين ماترياليسم پوزيتيويستي وارد انديشه ما ميشود هيچ نسبتي با انديشههاي خود هگل ندارد. حتي نوشتارها از کيفيت نقادانه لنين نيز فاصله بسياري دارد و درگير همان افيوني است که خود لنين سالها پيش گفته بود. او افسوس ميخورد که مارکسيستها مارکس را نفهميدهاند. با اين همه آنچه از درون اين انديشه بيرون آمد از يک نظر پيشرفتي
در آگاهي ما بود، چراکه تجزيه نظام هگلي در ماترياليسم علمي، لااقل نوعي تاريخباوري را به همراه خود داشت. اين جرقه باعث شد تا روشنفکران ايراني به آرامي به سوي افق تازهاي از آگاهي از خود حرکت کنند. هرچند افسون کميتگرايي و علم مثبت همچنان سطح اين آگاهي را در بيرون از آگاهي حفظ ميکرد. جالب است متوني که از مارکس يا لنين ترجمه ميشدند هيچ يک خط اصلي تفکر آنها را ترسيم نميکرد. بار ديگر روسيه، که حالا اولين انقلاب سوسياليستي را از سر ميگذراند، در اين آگاهي تازه وساطت کرد. اگر نظام هگلي در هگليان جوان تجزيه خود را ديده بود، نظام مارکس و لنين نيز تجزيه خود را در کمينترن بازشناخت. جستار کوتاه استالين که صورتبندي غير ديالکتيکي از تاريخ و نوعي ماترياليسم مبتذل را منشاء خود ساخته بود به کتاب اصلي احزاب وابسته به حزب کمونيست شوروي مبدل شد.
نام هگل تنها زماني ميآمد که واژه ديالکتيک خوانده مي شد. تاريخ که تمامي ميراث هگل را با خود داشت تنها به طرح مدلهايي انتزاعي از زمانههاي پيشين و اميدهاي واهي براي آينده مبدل شده بود. از سوي ديگر نقد دين نيز از چارچوب نقد هگلي به عقبتر ميرفت و نوعي علمگرايي خام را به کار ميبست. گويي هگل تنها از اين جهت مهم بود که مارکس از او پيروي کرده بود. ما از مواجهه با تصوير خود ميترسيديم. گويي مواجهه اوليه ما تنها به نقابي تازه براي پنهان کردن خويش مبدل ميشد. تحولات فني و شکلگيري شهرهاي مدرن که حاصل اصلاحات رضاخاني بود، تنها واکنشي به اين مواجهه بود. ما از نو آيينهاي يافته بوديم تا در آن خود را غرق کنيم. اين تعبير را شايد با اصطلاح هگلي بيگانه شدن بتوان صورتبندي کرد. ما از خود به درآمده بوديم و با طبيعت پيرامون مواجه شده بوديم.اين خود-واگذاري ميبايست به از-نو-يافتنِ خود منتهي ميشد اما مواجهه ما تنها در مرحله واگذاري باقي مانده بود. در عين حال اين فرآيند خودشناسي هيچ نسبتي با عينيت تاريخي ما نيز نداشت. ظرفيتهاي اقتصادي و اجتماعي «نوسازيها» اصلاً وجود نداشت و پرواضح است که نميتوانست وجود هم داشته باشد. اين شناسايي جديد از دل به هم تابيدن سوژه مدرن با خود ساخته شده بود. اما همزمان مقابله با اين چهره انتزاعي و ساختگي، به سنت امکان نوعي خودشناسي را داده اما خود سنت نيز کژتابه شده بود. اينان خود بومي را ميساختند که اصلاً وجود نداشت و ميکوشيدند با نوعي الهيات سلبي کيفيات چهره ساختگي خود را نفي کنند. اينان آگاهي افسرده و ناشاد بودند. شبه رواقياني که در «درون» خود را آزاد ميپنداشتند.
بنابراين هگل چون شبح هولانگيز حال ما بود، اما ما از آن تنها نامي درگذشته ساخته بوديم. هگل چون دنکيشوتي جلوهگر شده بود که تنها ميتوانست فردا را نويد بخشد. اين هگل خيلي زود تجزيه و همين که انقلاب 57 پيروز شد، از رونق افتاد. حالا زمان جنبش ضدهگلي فرارسيده بود.
هگل پيامبر
همزمان نيروهاي راست به سياق مشابهشان کوشيدند به اين فيلسوف مشکوک بياعتنايي کنند. اينان نيز در انقلاب دريافته بودند چيزي غايب است. شايگان از خيل دمادم فيلسوفان دکارت و کانت را پيشنهاد ميکرد و فرديد اين عارف-شيدا هايدگر را برگزيده بود. همه جبههها باهم در اين توافق بودند که تاريخ تنها در شکل عينيتگرايانهاش ميتواند يک علم باشد. علمباوران هگل را چون ياوهگويي طرد ميکردند و اصلاحگران ميکوشيدند چون همگنانشان در دوران هگل به دين از جنبه وجودي نظر کنند. کوششهاي شلينگ و حلقه رمانتيکها در دوران هگل نيز همينگونه بود. اينان ميکوشيدند اين گفتار هامان را محقق کنند که آسمان کانتي ديگر چيزي براي نظاره کردن ندارد. با اين همه اين جبهه تازه در يک چيز هنوز دنبالهرو نيروهاي مخالفشان بود، نگاه خطي و پوزيتيويستي به جهان. «ما» در انجماد خود-ديگر-پنداري گرفتار شده بود. با اين همه نوعي پيشرفت تازه در اين وضعيت حاصل شده بود. اينبار توجه از تاريخ به معنا و زبان برميگشت و ما ميآموختيم که زبان بايد معنا داشته باشد.
تاريخ همانطورکه افقش از طريق ماترياليسم باز شده بود، خيلي زود در هم شکست. اين پيشرفت اما به زودي در تله تحليلهاي منطقي گم شد که ردپاي اصول و فقه را يدک ميکشيد. با اين حال اين قطببندي تازه نشان از رشد تازه داشت. حالا سنت ميکوشيد از طريق دروننگري و هرمنوتيک معناي خود را بازيابد. سويههاي نفي ديگربودگياش را رها و در خود غور ميکرد. او در مواجهه با ماي تاريخياش ميکوشيد معناي ذاتياش را کشف کند. شايد بتوان با عبارت گذار از شريعت هگل اين وضعيت را دريافت. سنت از خود رفع قدسيت ميکرد. هرچند افق تاريخباوري و وجودمندي در تضاد با يکديگر قرار ميگرفتند، اما هريک کيفيتي نو را به نقاب ساختگي ما ميبخشيدند. در اين ميان به آرامي از هگل نيز چون پيامبري که اين وحدت را نويد ميداد سخن به ميان ميآمد. جناح راست ميکوشيد هگل را در سطح يک پيشگوي متوسط تعريف کند. او کسي بود که دريافته بود منطق همانا واقعيت است و واقعيت چيزي جز مقولات ذهن خداوند نيست. اين تصوير مينيمال هرچند اثر دوجلدي استيس را کاريکاتوريزه ميکند اما پر بيراه نيست. رهيافت ديگري که هگل را در جناح راست معرفي کرد، کوشش و جهد اديباني بود که مجلدات کاپلستون را ترجمه ميکردند. کاپلستون در مقدمه اساساً اعتراف ميکرد که از هگل آموخته است که فلسفه همانا تاريخ فلسفه است. هگل توسط چپها خوانده نشده بود، حالا راستها ميکوشيدند هرجا که تضاد ميديدند از ديالکتيک مدد بجويند. جدال علم و دين، حالا به ديالکتيک معنا و وجود تبديل شده بود.
بدينسان هگل به مثابه وسيلهاي معمولي براي پرکردن اختلافات وارد بحثهاي جديتر آگاهي ما شده بود. نيچه ميگفت که آلمانها اساساً هگلياند چه آن را خوانده باشند و چه نه. اين طنين براي ما نيز آشنا ميآمد. انگار با نزديک شدن به فلسفه او ميشد براي لحظاتي با خود از در سازش درآمد. با اين همه اين تقلبي بزرگ بود. هگل نميتوانست ايدئولوگ راست شود. چپ که از تاريخ مأيوس شده بود به دنبال ناقدان تاريخ افتاده بود و ميانديشيد: حالا که «ما» شناختناپذير مانده بود، همان بهتر که منهدم شود. هگل در دست راستگرايان آيينهاي شده بود که ميشد از خلال آن خدا را به جهان تازه بازگرداند؛ خدايي که همزمان ما را نيز ميشناساند. تفسير يک سر الهياتي کولاکفسکي از هگل و مارکسيستها به طور عجيبي انعکاس باور راستهاي ما بود. هگل همانا فلوطين دنياي جديد قلمداد ميشد. با اين همه در اين کشمکش نااميدکننده، «ما»ي ظاهرشده از سپاه منظم و چاپ شده در عکس و آگاه شده از درون، خود را به آستانه بيواسطگي با جهان ميکشاند. کورکورانه از فرمان هگل پيروي ميکرد بدون آنکه به رسميتش بشناسد. ما از مفروضاتش جدا ميشد تا با خود مواجه شود. خود را عرضه ميداشت تا از نو براي خود شود.
بازگشت به هگل به مثابه بازگشت به خود
ترجمه نارس پديدارشناسي روح توسط زيبا جبلي سرآغاز اين بازگشت بود. ناگهان هگل چون فيلسوفي بديع به عرصه انديشه بازميگشت. مقدمه کوتاه جبلي ميگويد که هگل تنها راه مقابله با اين هايدگريهاي فاشيست و پريشان است: الفاظي تند و احساسي. اما نداي «ما»يي که از سرگشتگياش خسته است. به سرعت ترجمه آثار هگل آغاز شد. و در نتيجه تا اين لحظه ميتوان ادعا کرد که تقريباً به بخش اعظم آثار اصلي وي دسترسي داريم. هرچند زبان هنوز آماده واگذاري خود نيست. در حقيقت، مواجهه ما با هگل به تازگي آغاز شده است. سرانجام ما با وساطت مفاهيم و زبان ميکوشيم خود را در افق تاريخ عيني باز بشناسيم.
منابع
از هگل تا نيچه، کارل لوويت، ترجمه: حسن مرتضوي، مشهد: نشر نيکا، 1389. // پديدارشناسي ذهن، گ.و.ف.هگل، ترجمه: زيبا جبلي، تهران: نشر شفيعي، 1382. // تاريخ فلسفه (جلد اول)، فردريک کاپلستون، ترجمه: سيد جلالالدين مجتبوي، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، هههه. // جبر انقلاب، جان ريز، ترجمه: اکبر معصوم بيگي، تهران: نشر ديگر، 1387. // جريانهاي اصلي در مارکسيسم: برآمدن، گسترش و فروپاشي آن، لشک کولاکوفسکي، ترجمه: عباس ميلاني، تهران: نشر آگه، 1384.
سلام استاد، بابت مقاله ها و پست ها خیلی ممنون با اجازه تون هم لینکتون کردم .^◡^
سلام
شما لطف دارید