تحليل و نقد ديدگاه اسلامي به مسئله ي اصالت هاي وجود

بخش اول

مسئله اصالت وجود از نظر تاريخي سابقه بسيار دراز دارد. از بررسي فلسفه اشراقي ايران باستان و حكماي پيش از زمان ارسطو چنين برمي آيد كه اين اصل بصورت نظريه خام معروف بوده و آنان وجود را اصل و داراي تحقق خارجي مي دانسته اند و از ماهيت سخني نبوده مگر بعنوان شيء يا ماده و عنصر جهان.

اثبات فلسفي اصالت وجود، انقلابي در فلسفه بود و توانست آنرا در جايگاه واقعي خودش بنشاند و با آن قاعده، راه را براي حل مسائل دشوار و پيچيده فلسفه باز كند. فلسفه مشائي با محور قرار دادن «موجود» بجاي «وجود» قرنها فلسفه را در تنگنا و گمراهي قرار داده، همانگونه كه هيئت بطلميوسي ـ زمين مركزي دشواريهايي براي علم هيئت و نجوم فراهم ساخته بود.

در دو قرن اخير مكاتبي در اروپا به شهرت رسيد كه به آنها اگزيستانسياليسم نام داده اند. واژه اگزيستانس به معني زندگي فرد، حيات فرد و در نهايت وجود فرد نه به معناي گسترده آن كه وجود همه چيز را در بر گيرد.در فرهنگ اروپايي اگزيستانس اشاره به اصالت زندگي دارد كه در مقابل فلسفه هاي قرن 18 و 19 اروپا كه سر و كاري با زندگي نداشته بوجود آمده است.

بايد دانست كه (كلمه) اگزيستانس در اين مكاتب (جز در مكتب هايدگركه در ادامه توضيح مي دهيم) بكلي با «وجود» و اصالت وجود در فلسفه اسلامي و مكتب ملاصدرا فرق و فاصله بسيار دارد. و يكي از نقاط فرق آن دو آن است كه آنان فقط به وجود انسان نظر دارند نه هستي كل و كل جهان هستي.

اين مكاتب علي رغم تفاوتهاي مهمي كه با هم دارند در برخي خصوصيات مشترك هستند. اگزيستانسياليسم «وجود» را بر «ماهيت» مقدم ميداند اما مقصود آنها از وجود، همان هستي عاميانه و عرفي است كه همه كس آنرا بر زبان مي آورند و معني «تأخر ماهيت» در نظر آنها، آن است كه انسان بسبب اختيار و آزادي همواره و در طول زندگي به «ماهيت» خود شكل ميدهد و خود را مي سازد و با مرگ انسان ماهيت او شكل نهايي خود را مي يابد.

بنابراين اعتقاد، روشن مي شود كه مقصود آنها از ماهيت همان ماهيت فلسفي نيست بلكه مقصودشان «شخصيت» انسان است. عكس العملهاي انسان در برابر دو راهيهاي زندگي و اضطرابها و ترسها و غمها و رنجهاست كه هم وجود او را ثابت مي كند و هم شخصيت ـ و بتعبير آنها ماهيت ـ انسان را مي سازد.

در اين ميان سخنان هايدگر قدري آشناست ولي مي توان گفت كه وي در پي شناخت وجود نيست بلكه در پي يافتن گمشده اي هزار چهره است كه با وجود در عرفان و فلسفه اسلامي فرق دارد.

نگاهي بر اگزيستانسياليسم

وجود در مكتب اگزيستانسياليسم به آن معنا كه در فلسفه ي اسلامي مطرح است مورد توجه نيست. آنچه در اين بينش توجه بسيار دارد بيشتر وجود شخصيتي انسان است. كي يركگارد انسان را به وجود خود و ابهامات آن متوجه مي سازد تا از اين طريق او را از زير بار سنگين آن شخصيتهاي كاذب غير خود برهاند،انسان را آزاد كند و به جودش برساند:

((اين پيكري است عمومي و بي معني،كشف سرنوشتها،آشگفتگي ها و ترسها، سرگشتگي ها،اميد ها،انديشه ها و جوانب نامتناهي انسان مهم است نه تيپ شناسي آن از نظر بروني و ترديدي نيست كه نوع ترس،سرگشتگي،اميد،انديشه و… در انسانها مختلف است.از اين و لازم است كه براي كشف هر انساني روش مخصوص وجود همان انسان به كار برده شود.))

نگرش اگزيستانسياليسم نسبت به انسان، نگاهي فرد گرا و و روان كاوانه است و در پي يافتن ابعاد مبهم وجود انساني است و به تعبيري مي توان آن را اصالت فرد ناميد.

البته در اين مكتب تنها فلاسفه صاحب نظر نيستند و افراد مختلف در مناسب گوناگون در اين مكتب نظر داده اند به همين دليل گاها تفاوتهاي بينشي اين مكتب بسيار زياد است؛شخصيت شناسي سارتر با ارزش هاي اصلي و آغازين اين ديدگاه حداقل در دو بعد اجتماعي و مذهبي تقريبا مغاير و متفاوت است. اين در حالي است كه هايدگر ديدي كاملا متفاوت از نگرش مارسل است.

تفاوتهاي نگرشي؛ مكتب اگزيستانسياليسم را به دو شاخه الحادي و مسيحي تقسيم مي كند.نامگذاري اگزيستانسياليسم به دو شاخه ذيل از نوع نگرش فلاسفه اين مكتب به انسان و رويكرد حياتي وي است نه صرفا ابعاد اجتماعي و مذهبي آن زيرا اين ابعاد در تقابل با شخصيت و نگرش انساني معنا مي يابد.

ياسپرس تعريف انسان را محال مي داند چراكه معتقد به تحرك و تغيير دائمي انسان است:

((چگونه مي توان براي عنصري چون انسان كه سراسر ابهام، تحرك غير قابل شناخت و درهم ريختگي است، تعريف دقيق و ثابت علمي ساخت؟))

با ديدي كلي مي توان گفت كه تنها هايدگر است كه به هستي شناسي در معناي كلي آن مي پردازد از نظر او هستي امر مطلقي نيست بلكه با زمان و مكان معين در ارتباط است و بطور تجربي قابل بررسي مي باشد و در نهايت بدين نتيجه مي رسد كه در جرياني فوق العاده پييده و سردرگم افتاده كه بايد در آن بماند و سير كند.

نگاهي بر اصالت وجود اسلامي

وجود در فلسفه ي اسلامي اساسا مفهومي مغاير اين موضوع دارد. در فلسفه ي اسلامي وجود يك مفهوم ذهني صرف نيست،بلكه عينيت دارد و در تمام اشياء و موجودات خارجي را نيز در بر مي گيرد. فلاسفه ي اسلامي اعم از مشايي و اشراقي و صدرايي براي وجود مصداق عيني قايل هستند،يعني معتقد به حقيقتي مطلق در خارج از ذهن انسان هستند.

البته اين نكته لازم به ذكر است كه اصطلاحا لفظ اصالت وجود تا پيش از صدرا نبوده است كه بدان اشاره اي شده باشد و اين حكمت متعاليه صدرا است كه فصلي ميان فلاسفه ي اصالت وجود و اصالت ماهيت مي اندازد در حاليكه همانطور كه اشره شد تا پيش از او چنين تقسيم بندي بين فلاسفه وجود نداشته است و اين نيز غلط است كه بر اساس يك اشاره ي يك فيلسوف در فلان كتاب او را اصالت ماهيتي يا اصالت وجودي بناميم.

در حكمت متعاليه صدرالمتالهين، وجود واقعيتي اصيل و وسيع است كه همه چيز مظهر و مرتبه اي از آن مي باشد و هيچ واقعيتي خارج از آن نيست. صدرا براي نخستين بار براي وجود مراتب قايل مي شود و مسئله تشكيك وجود را مطرح مي كند. او براي نخستين بار در ميان متكلمين و حكما مسئله ي امكان فقري را مطرح ساخت كه البته اين موضوع ميراث پيشينيان است كه او آن را متعالي نمود.

فلاسفه اسلامي وجود را بديهي مي دانند و آن را مقدم بر ماهيت مي دانند اما مسئله اي كه مطرح مي شود اين است كه در آغاز كتب فلسفي اسلامي همواره بابي مفصل درباره ي وجود نوشته شده است در حاليكه وجود را بديهي شمرده اند بيشترين بحث را درباره ي امري بديهي اختصاص داده اند كه اين موضوع در مقالي جدا بايد بررسي و مطالعه شود.

اشراقيون را گفته اند كه براي ماهيت اشياء اصالت قايل اند و وجود هر شي را عارض بر آن و وجود را فقط در ذات باري تعالي اصيل و مستقل مي دانند؛ درحاليكه در هيچ جا اين مسئله صراحتا نيامده است.

در حكمت متعاليه علاوه بر آنكه وجود مطلق از آن خداوند است،در هر شي آنچه كه به آن واقعيت مي بخشد وجود است نه ماهيت آن. اين وجه افتراق از دو نگرش از يك حقيقت واحد بوجود آمده است.

بنابراين در اصالت وجود اسلامي اشياء از همديگر در ذات خود جدا نيستند بلكه همه به درجاتي بهرمند از وجود هستند و پرتويي از وجود مطلق را دارا هستند.

{البته براي توضيح تكميلي لازم به ذكر است كه اين حقيقتي واحد است كه در افكار عرفا نيز وجود دارد. برداشت از يك حقيقت مطلق و واحد است كه همان ذات خداوند است كه همه چيز از آن سرچشمه مي گيرد حال عرفا با ظاهر و مظهر و تجلي و فلاسفه با علت و معلول و مبدا و اثر اختلاف در عنب و انگور است.}

بخش دوم – تقدم وجود بر ماهيت در اگزيستانسياليسم

در مكتب هاي غربي معمولا مكاتب و انديشه ها ذاتي تجربه گرا دارند به همين دليل هم استدلالات ملموس تري دارند و هم رئاليسمي به سياق تجربه دارند.اما ما اين را در فلسفه ي اسلامي به گونه اي متفاوت مي بينيم،در مكتبهاي فكري فلسفه ي اسلامي معمولا نگاهي فراتر از حس و تجربه ملموس انساني ديده مي شود و ابعادي ماورايي دارند كه از افكار و تمدن گذشته ي اين مكتب و راه انبياء تاثير پذيرفته است. چه در اشراق و چه در ابن سينا و در نهايت صدرا هر سه اين جنبه ماورايي را در فلسفه خود دارند.

از اينرو نبايد در برخورد تطبيقي مكاتب غرب و شرق دچار تغليط شد و نسبت به اين موضوع بي توجه باشيم.

از ديدگاه اگزيستانسياليسم در انسان وجود مقدم بر ماهيت است و در اشياء برعكس. اين عدم اتفاق و اتحاد وجودي كه در اينجا مطرح مي شود مغايرت بنياني دارد با مسئله ي وحدت وجود در حكمت اسلامي؛ اين بحث در اگزيستانسياليسم كاملا مرتبط با انسان است و اين موضوع را نبايد با اصالت وجود و تقدم وجود بر ماهيت در فلسفه ي اسلامي كه مربوط به همه موجودات است اشتباه گرفته شود.اين مسئله مورد قبول تمام اگزيستانسياليستها اعم از مسيحي و الحادي است.

انسان فرو رفته در ماهيت كاذب و دروغين ؛ باقي ماندن در اين قالب را بر خود مي پسندد تا اينكه قالب بشكند و به من راستين يا حقيقت وجود خويش دست يابد. و اين به نوعي خشكي و بيگانگي از خود مي باشد كه فرد از ثمره ي زندگي تكراري و روزمره برايش ايجاد شده است.چيزي به نام انسانيت كلي و يا بشر عمومي وجود ندارد بلكه هركس در فرديت خود داراي شخصيت مستقل و جدا است و وظيفه ي هر انساني اين است كه خود را بشناسد و حقيقت خويش را در يابد.

دعوت به خودشناسي و كشف حقيقت خود كه در اين مكتب مطرح است را هم مي توانيم در اصول اسلامي نيز جستجو كرد؛ چه بسا آزادي انساني كه در اسلام مطرح است و تاكيد فراواني بر آن شده است اما اعتقاد دين اسلام تنها بر اين مسئله خلاصه نمي شود بلكه ابعاد اجتماعي و جامعه شناختي بشري را نيز در خور توجه قرار مي دهد.

بطور كلي لفظي را كه براي فلسفه ي اسلامي به كار مي بريم بايد از خود بطن و كنه اصلي دين اسلام جدا بدانيم.چراكه در دين اسلام مسايل فلسفي و …. خود ابعاد و قاعده هاي مسلمي دارند و اين در حالي است كه فلسفه ي اسلامي از مسايلي الهام گرفته كه از اين دين هستند و آن را با انديشه هاي فلاسفه يونان در آميخته است پس نمي توان آن را خالص دانست چراكه اگر به الهي بودن ديني اعتقاد داشته باشيم فقط آن را از منظر ديني و الهي مي دانيم در حاليكه فلسفه ي اسلامي محصول از انديشمندان و دين الهي است پس رد يا اثباتي كه در فلسفه ي اسلامي صورت مي گيرد بدين معنا نخواهد بود كه ما قصد مخالفت يا تغيير دين را داريم بلكه بدين معنا است كه ما انديشه انساني را متزلزل و متغير مي دانيم.

در نهايت بايد گفت كه انديشه ي اسلامي با آنچه منسوب به فلسفه ي اسلامي است تفوت و گاها مغايرت دارد.

اگزيستانسياليسم از دو ديدگاه مسيحي و الحادي

در اگزيستانسياليسم مسيحي يافتن من راستين برابر با اين معناست كه خداوند در فرد به عنوان يك واقعيت ازلي در تجربه دروني فرد ظاهر مي گردد.

اما در اگزيستانسياليسم الحادي و به خصوص در انديشه هاي سارتر مسئله ي تقدم وجود بر ماهيت مبناي الحاد است چراكه به نظر او اگر ماهيت انسان مشخص باشد و ما براي انسان فطرت و طبيعت عمومي قايل شويم در اين صورت مفهوم بشر در انديشه خالق شبيه به مفهوم كارد در ذهن صنعتگر است به عبارت ديگر منظور او اين است كه خداوند بشر را بر طبق اسلوب و مفهومي كه از او در انديشه دارد خلق مي كند؛درست همچنانكه صنعتگر كارد را بر طبق شكل و اسلوب معيني مي سازد.

بنابر نظر اين فلاسفه فرد بشري مفهومي را كه در انديشه خدا وجود دارد تحقق مي بخشد. سارتر مي گويد:

))فلسفه مي گويد كه اگر واجب الوجود نباشد لااقل يك موجود هست كه در آن وجود مقدم بر ماهيت است…. و اين موجود بشر است.))

از نظر سارتر محال است بين اراده و اختيار انسان با اراده خدا هماهنگي وجود داشته باشد و چون جمع اين دو از نظر او منتهي به تناقص است لذا اصالت را به اراده و اختيار انسان داده و منكر وجود خالق مي شود.

اين ايراد سارتر ناشي از عدم درك صحيح موضوع است وتناقصي را كه او مي گويد در صورت فهم موضوع و محمول اصلا معنايي ندارد.

در يك دستگاه صحيح منطقي مختار بودن انسان در پي مسوليت او مطرح است نه اراده خدا و جبر الهي.حيات انساني توسط انسان رقم مي خورد و سرنوشت انساني در نفس امر تابع رفتار و نگرش و انتخاب و اختيار انساني است نه جبر طبيعت و نه جبر الهي.

انسان در وجود يافتن خود نيازمند يك وجود دهنده مي باشد و اين خود دليلي بر نقص و نيازمندي اوست،پس چنين موجودي كه داراي نقص است بايد به نحوي خود را به كمال رساند چراكه همواره بايد از قوه به فعل رفت و كسي نمي تواند بگويد موجودي از فعل به قوه درآيد، و تكامل در جهاني كه در آن حركت وجود دارد حتمي است؛ اما آيا اين كمال بدان معنا خواهد بود كه خود نيازمند بودنش قطع شود و با وجود دهنده ي خود يكسان مي شود؟ و اگر اين طور نباشد كمال انساني چه معنايي دارد؟

تكثر در نقص است و وحدت در كمال،كمال انساني به معناي وحدت با كمال مطلق است؛كه هم عالم حركت و هم ذات انسان هر دو ميل به كسب كمالات را دارند.

همواره اين اراده آزاد انساني است كه براي وصول به حقايق سير مي كند و بقيه به تمامه منذر و مبشر و راهنماي وصول به حقيقت اند نه جبر ارادي.

به هر صورت مفهوم تقدم وجود بر ماهيت در انديشه اگزيستانسياليسم اين است كه انسان در بدو تولد فاقد ماهيت مي باشد و لذا خود انسان بايد با انتخاب خود ماهيت خويش را بسازد. هر انسان ماهيتي جدا براي خود مي سازد و در اين امر آزاد است.

از نظر فلاسفه اسلامي نيز انسان در بدو تولد بصورت بالفعل فاقد ماهيت انساني است اما انسانيت و ماهيت اصيل انساني را بصورت بالقوه در درون خود دارد كه بايد در سايه تربيت صحيح،اين ماهيت در وجود او به فعليت برسد.