تلقی رئالیستی از مارکسیسم
ایدئولوژی و به عبارتی اندیشه انسانی همواره مورد نکوهش قرار داشته است؛ طبقه دینی از آن جهت به مخالفت می پردازد که غیر از اندیشه و طریقت الهی هرچه باشد ضلالت و گمراهی و بدعت است و از جانب طبقه روشنفکر و اندیشمند نیز این طور مذموم است که انسان در نقص است و اندیشه او نیز همه جوانب را نمی تواند در بگیرد چراکه دید انسان هر چقدر هم کلی باشد محدود به زمان و شرایط است.
سبقه تاریخی ایدئولوژی نیز همواره بیانگر خون ریزی و نابودی انسانهای بی گناهی بوده است که به مثابه اسباب اعمال قدرت و اندیشه های تئوریک بوده اند.
مارکسیسم نیز مکتبی است که بر پایه ایدئولوژی بنا شده است.تردیدی نیست که جهان بینی و ایدئولوژی یا به عبارت کاملتر مکتب از جنس فکر و اندیشه است.
حال این سوال مطرح می شود که اساسا انسان در انتخاب افکار و اندیشه خود آزاد است یا در جبر قرار دارد؟در پاسخ این سوال دو رویکرد وجود دارد:
1.مکاتبی که به جبر تخلف ناپذیر حاکم بر افکار و اراده ی انسان معتقد هستند و انسان را ابزار نیل به اهداف خود قرار می دهند.در این گونه جوامع و مکاتب انسان پیش از آنکه در زندگی فردی و اجتماعی خود دست به عمل زند و تغییر و تحولی در آن ایجاد کند مسیر و مجرای آن تغییر و تحول از قبل مشخص بوده و نتیجه نیز مشخص است.
2.مکاتبی که برای اندیشه و اراده انسان ارزش قائل هستند. در این گونه مکاتب گرچه انسان از شرایط مختلف طبیعی،اجتماعی و تاریخی و… تاثیر می پذیرد و سهم هیچکدام از آنها در زندگی فردی و اجتماعی بشر نادیده گرفته نمی شود، اما در ورای آنها برای خود بشر از درون نیز قدرت انتخاب و گزینش وجود دارد.
این مسئله غیر قابل انکار است که همواره در تاریخ بزرگترین محدود کننده ی انسان حکومتها بوده اند که بر اساس مقاصد و منافع خود نه تنها شخصیت انسانی بلکه حتی استقلال های انسان را نیز محدود و بسیاری از حقوق اولیه انسان را به زیر سلطه خود برده اند و همواره در منصب اعتقادات بزرگترین مانع پیشرفت انسان مذهب بوده است و پس از آن بدترین چیزی که انسانها را غرقاب دگم اندیشی کرده است ایدئولوگ های تاریخی هستند.مذهبی که در قالب تفسیر انسانی و برداشتهای مملوء از حب و بغض قرار گیرد بزرگترین خیانت در تاریخ بشری بوده است.
انسان عامل انفعالی و محکوم در صحنه ی اجتماع و هستی نیست بلکه خود می تواند سازنده ی وجود خود و جامعه و تاریخ باشد از این رو اندیشه انسان و در نتیجه عقیده و ایدئولوژی اصالت و استقلال یافته و خود عامل محرک در زمینه های گوناگون می شود.
مارکسیسم نوعی مادیگری است که در قرن نوزدهم توسط کارل مارکس بوجود آمد.مارکس، ماتریالیسم پیش از خود را ماتریالیسم تخیلی نامید و معتقد شد که او اولین کسی است که ماتریالیسم را به شیوه ی علمی مورد مطالعه قرار داده است.
مارکس از شاگردان هگل بود و منطق دیالکتیک را از او فراگرفت و آنرا در بینش مادی خود بکار برد.
اساس مارکسیسم از ترکیب دو نظریه اساسی تشکیل شده است:
1.ماتریالیسم فلسفی
2.ماتریالیسم تاریخی
روش بحث و تحقیق در هر دو قسمت منطق دیالکتیک است.حاصل کاربرد این منطق در زمینه ی ماده و جهان طبیعت ماتریالیسم دیالکتیک و نتیجه ی آن در زمینه ی جوامع و تجزیه و تحلیل حوادث و وقایع و سیر تاریخ ماتریالیسم تاریخی است.
منطق دیالکتیک مارکسیستی دارای چهار اصل زیر است:
1.اصل تغییر و حرکت؛(همه چیز در حال تغییر و دگرگون شدن است؛هیچ چیز به جای خود و بصورت موجود باقی نمی ماند.)
2.اصل همبستگی و تاثیر متقابل؛(همه ی اشیاء در تغییرات دائمی خود با هم مربوط بوده و روی هم تاثیر متقابل دارند.)
3.اصل تضاد؛(نه تنها تضاد ممکن است بلکه حرکت و یا شدن نتیجه اجتماع اضداد است و هر چیزی در درون خود ضد خود را پرورش می دهد.)
4.اصل جهش یا تغییر ناگهانی ؛(هر تغییر کمی به تغییر کیفی منتهی می شود و تغییرات کیفی بصورت ناگهانی و انقلابی صورت می گیرد.)
در اینجا تناقضی وجود دارد با پذیرفتن اصل اول دیالکتیک یعنی اصل حرکت شامل همه چیز؛ حتی فکر و اندیشه انسان نیز باشد-با توجه به اصل تضاد باید به ضد خود تبدیل شود.
در اینصورت به فرض قبول این اصل محتوای آن پیش از همه خود را نقض می کند و به همین ترتیب کلیه اصول مکتب مارکسیسم را و اگر استثنا ناپذیر است پس فاقد کلیت منطقی بوده و لذا قانون علمی یا عقلی نیست.
• ماتریالیسم فلسفی
ماتریالیسم فلسفی سابقه ی تاریخی بسیار طولانی دارد تا آنجا که در چند قرن پیش از میلاد نیز چنین افکاری وجود داشته است.اما مادیگری به صورت یک مکتب منسجم نبوده است. اولین بار در قرن 19 کارل مارکس و هم فکران او که از شاگردان چپگرای هگل بودند ماتریالیسم را در قالب نویی ریختند و با تلفیق چند اصل دیگر ماتریالیسم دیالکتیک را بوجود آوردند. لذا مادیگرایی پدیده ی نو ظهوری نیست که محصول پیشرفت علوم بعد از رنسانس و یا انقلاب صنعتی اروپا در قرن 18 باشد.
پایه ها و ارکان اساسی ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را اصول زیر تشکیل می دهند:
1.امپریسم
2.ماتریالیسم
3.دگماتیسم
اصل اول تنها راه حصول به علم،حواس و تجربه حسی است و به موجب اصل دوم جهان هستی سرپا مادی است و اصل سوم نیز که همان تجزم است .
بنابراین جهان بینی مکتب مارکسیسم جهان بینی مادی است که در آن همه چیز در تمام شئون خود رنگ مادی دارد.
لذا جوهر و عصاره ی این فلسفه را بایستی در اصل اصالت ماده جستجو کرد.مادیون این اصل را به دو معنی به کار می برند:
1.ماده واقعیتی عینی است که در خارج از ذهن و شعور بطور مستقل وجود دارد و در ذهن انعکاس می یابد.
2.جز ماده هیچ چیز دیگر وجو ندارد هر چه هست ماده و بازتاب های آن است.
اصل اصالت ماده گاهی به معنای اصیل و واقعیت دار بودن ماده نیز به کار می رود در مقابل اصالت تصور که تنها تصورات ذهنی را اصیل شمرده و برای ماده و عالم خارج واقعیتی قائل نیست.
اگر اصالت ماده به این معنی گرفته شود نه تنها مادیون بلکه کلیه کسانی که ایده آلیست نبوده، و به رئالیسم معتقدند آن را پذیرفته و به آن اعتقاد دارند.
در منطق ادیان الهی نیز سخن از خلقت آسمانها و زمین بیان شده است و خلقت انسان از لحاظ زمانی بعد از خلقت عالم معرفی شده و این خود نشانگر واقعیت مستقل شدن جهان خارج است.
بنابراین اصالت ماده در این معنی نه از ابداعات فلسفی مادیون است و نه اعتقاد به آن منافاتی با اعتقاد به ماوراء الطبیعت دارد.
اما آنچه وجه تمایز ماتریالیسم از دیگر معتقدان به ماده گرایی است عبارت است از انحصار هستی در ماده و انکار هرگونه موجودیت غیر مادی.
اصل اصالت ماده همچو روحی است در کالبد مارکسیسم به طوریکه مسئله ای در این مکتب نمی توان یافت که بطور مستقیم یا غیر مستقیم از این اصل متابعت نکند.یکی از اصولی که مکتب مارکسیسم بر آن بنا شده است این است که چون تا کنون غیر از ماده چیزی دیگر به حس در نیامده بنابراین غیر ماده چیز دیگری وجود ندارد.
پر واضح است که ندیدن و نشنیدن و احساس نکردن و به طور کلی نیافتن چیزی هرگز دلیل بر عدم وجود آن نیست.
شاید هیچکس تردیدی نداشته باشد که اصل انحصار هستی در ماده هرگز از طریق تجربه قابل اثبات نیست؛به این معنا که راه حس هرگز نمی تواند به این نتیجه رسد که در خارج از عالم حس چیزی وجود ندارد.
بسیاری از حقایق در گذشته وجود داشته است که بشر توان فهم آن را نداشته است و امروز کشف شده است اما این هرگز به این معنا نیست که در گذشته وجود نداشته است.
ادینگتون محدودیت حواس را به تور ماهیگیری تشبیه می کند؛همانطوری که با هر توری هر ماهی را نمی توان شکار کرد با تور حواس نیز در اقیانوس هستی نمی توان به جستجوی تمام حقایق پرداخت.
آغاز شناخت از حواس می باشد اما شناخت محصور حواس انسانی قرار نمی گیرد و انسان نباید در این سطح متوقف شود؛اگر آدمی فقط به حواس ظاهری توجه کند یعنی اصالت را از آن حس بداند توان درک بسیاری از حقایق را از دست خواهد داد.
مولانا حسیون را مورد ذم قرار می دهد و آنها را بر علم بحثی و تقلیدی متکی می داند. عقل را ضد شهوت و اغراض نفسانی می شمارد و عقل را منجی انسان از ظلمت و تاریکی می داند.
علم ناشی از حواس ناقص و غیر قابل اعتماد است و در معرض خطر اشتباه و خطا می باشد.
انسان از نظر حواس ظاهری با حیوان مشترک است اگر فقط به این حواس توجه شود و از آن فراتر نرود با حیوان تفاوتی نخواهد داشت.
سیمای انسان راستین؛اریک فروم
مانیفست کمونیست؛مارکس و انگلس
انتقاد از علم اقتصاد؛کارل مارکس