پدیدارشناسی دازاین DASEIN

کلمه ی دازاین در زبان عادی آلمانی کلمه ای است که فیلسوفان از آن به معنای وجود استفاده کرده اند به عنوان مثال کانت در بحث از وجود خدا از این کلمه استفاده می کند.اما هایدگر در وهله ی نخست این کلمه را تحت اللفظی معنا می کند؛آنجا بودن!




پدیدارشناسی دازاین DASEIN

*مقدمه

کلمه ی دازاین در زبان عادی آلمانی کلمه ای است که فیلسوفان از آن به معنای وجود استفاده کرده اند به عنوان مثال کانت در بحث از وجود خدا از این کلمه استفاده می کند.اما هایدگر در وهله ی نخست این کلمه را تحت اللفظی معنا می کند؛آنجا بودن!

فلسفه هایدگر صرفا براساس حضور کامل انسان بوجود می آید دلیل اثبات این مدعا این است که هایدگر هم چون دیگر فیلسوفان وجودی شدیدا به عقلگرایی انتزاعی بی اعتقاد است و انسانها در نگاه او نه تماشاگران هستی بلکه شرکت کنندگان هستی اند.

در کتاب هستی و زمان هایدگر ردپای پدیدار شناسی هوسرل وجود دارد زیرا روش فنومنولوژی آنها را نمی توان از یکدیگر جدا کرد.پدیدارشناسی هوسرل نظیر دکارت مبتنی بر آگاهی است،آگاهی که بی واسطه اشیاء را بررسی می کند،با این تفاوت که دکارت انسان را همچون موجود سربسته و بی ارتباط با جهان بیرون تصور می کرد،اما هوسرل این آگاهی را آگاهی از چیزی معنا می کرد و به اشیاء روی می آورد و مقصود از این چیزها اشیایی اند که به آگاهی ما داده می شوند.

هوسرل برخلاف فلاسفه پیشین معتقد بود که اشیایی واقع باید در برابر آگاه ما پدیدار شوند.چیزها باید بصورت بی واسطه مورد شهود انسان قرار گیرند و انسان جدا از خارج نیست.در فلسفه های اگزیستانس نیز انسان به خود منتهی می شود؛هوسرل این عقیده را یک تحلیل استعلایی می داند.

*پدیدار شناسی هگل

هگل پددار شناسی مطلق نداشت.او فنومنولوژی روح و عقل را مطرح می کند.هگل در پی تدوین یک سیستم برای علم بود و در این سیستم می توان شبحی از دیدارشناسی او دید.براین اساس آن چه در هر مرتبه از آگاهی از چیزها درست است،مشحون از نادرستی ها است.درستی هنگامی به انسان رخ می نماید که تن به مسیر دیالکتیک عقلی دهد.

*پدیدارشناسی هوسرل

هوسرل روانشناسی را روش خود قرار داد که البته با آن روانشناسی که در سطح عمومی می شناسیم متفاوت است؛این روانشناسی مربوط به آن چیزی است که میان اندیشه و آنچه که اندیشیدنی است می آید.در این روش سعی بر آن است واقعیتهای منطقی از طریق رد و ارجاع به واقعیت های تجربی که در ذهن انسان می گذرند تبدیل شوند.

البته هوسرل به رد این روش پرداخت و سپس بر بیان ضروریات منطقی و تعلق علم ما به آنها به طریقی که به پدیدارشناسی معروف شد کوشید.دلیل تحول پیای دیدارشناسی هوسرل این است که وی خود را یک مبتدی می پندارد و همواره از نو آغاز می کرد و مدام کارش را از سر می گرفت.

*درباره پژوهش های منطقی هوسرل

پژوهش منطقی از دیدگاه هوسرل نظریه ی شناخت شناسی است.پرسش از ذات منطق بصورت بنیادی مطابق با پرسش مهم شناختی است.این نظریه برای هوسرل همان منطق محض است که از آن جا که باید به بررسی صورت شناخت به خودی خود بپردازد می توان آنرا نظریه نظریه ها دانست.

نظریه پرداز واقعی کسی است که به علم کلی علم بپردازد.منطق یک نظم و ترتیب نظری-صوری اثبات کننده مستقل از روانشناسی است در غیر اینصورت یک تکنولوژی مبتنی بر روانشناسی خواهد بود.

از نظر هوسرل روشن سازی پدیدارشناسانه و ساختارهای بنیادین آن در هم پیوندی میان آگاهی و ابژه می تواند ریاضیات خام را به صورت منطق محض درآورد.

*هوسرل و هایدگر

میان پدیدارشناسی در فلسفه هوسرل و هایدگر تفاوت وجود دارد؛پدیدارشناسی هوسرل پدیدارشناسی آگاهی است و هایدگر پدیدارشناسی دازاین را مطرح می کند،دازاین نحوه ای از وجود است که هایدگر به آن نام اگزیستانس نیز می دهد.هایدگر روش را تغییر نداد بلکه آن را از نو بنیاد نهاد.

همواره در کتاب هستی و زمان ردپای پدیده شناسی هوسرل وجود دارد و نمی توان روش فنومنولوژی آنها را از یکدیگر جدا کرد.

با آثار هایدگر باید نوعی احساس سماتی و همدلی کرد در این که با یک فرهنگ لغت به ترجمه آن پرداخت.اگر این همدلی به وقوع نپیوندد نمی توان به فهم متون اگزیستانس هایدگر پی برد. هایدگر فیلسوف وجودی به معنای محدود کلمه وجودی نیست،یعنی کسی نیست که علاقه او در وهله اول به انسان باشد یا فاعلیت ذهن انسان را معیار همه چیز قرار دهد،بلکه هدفی که هایدگر می خواهد بدان برسد رسیدن به وسیعترین معنای وجود است و او پژوهش در باب هستی انسان را ((هستی شناسی بنیادی)) محسوب می کند نه مطالعه ای فی نفسه کامل درباره انسان.

انسان هیچگاه در هستی خود کامل نیست از این رو نمی توان از دازاین توصیف کاملی بدست داد و انسان از امکانها فراهم آمده نه از خواص و چون برخلاف هستی های دیگر ماهیت ثابتی ندارد همواره در حال تحقق بخشیدن به امکانهایش است و با تحقق این امکانها و یا حتی رها کردن آنهاست که ماهیت خود را می سازد.

پدیدار شناسی دازاین

کلمه پدیدار PHENOMENON چیزی است که “خودش را نشان می دهد” ؛ پدیدارشناسی اساسا عیان کردن و پدیدار ساختن آن چیزی است که خودش را پدیدار می سازد.

کوئنین لوئر می گوید: (( روش پدیدارشناسی روش استدلال نیست بلکه روش توصیف است و در آن امید آن می رود که دیگران نیز امور را به همان سان می بینند.))

دازاین هیچگاه در هستیش کامل نیست وجود داشتن همواره در راه بودن است.اجزاء مقوم وجود از امکانها فراهم آمده است نه از خواص.دیگر باشندگان ماهیت دارند و این ماهیات کم و بیش ثابت اند اما دازاین ماهیت ثابتی از این نوع ندارد. اگر بتوانیم درباره ی ماهیت آن سخن بگوییم باید گفت که او همچنان پیش می رود و با تحقق بخشیدن به امکانهایش یا رها کردن آن چیستی خود را می سازد و این است مفهوم جمله هایدگر در هستی و زمان:

(( چیستی دازاین در وجود آن نهفته است))

بدین ترتیب تحلیل وجودی “خواص” کلی را وصف نمی کند بلکه صرفا طرق ممکنی را وصف می کند که دازاین بدان طریق می تواند وجود داشته باشد. این طرق ممکن وجود داشتن را هایدگر “اوصاف وجودی” می نامد.

هایدگر به همان سان که وقت تلف نمی کند تا وجود جهان خارج را اثبات کند به خود دردسر اثبات این را نیز نمی دهد که خودهای دیگری وجود دارند.

دازاین

*وجود دازاین

وجود اصیل(خودی): امکانهای هستی به تملک درآمده وجود هر روزی فراتر آن چه به گونه ای مشخص آن را برگزیده ایم.

وجود غیر اصیل(غیر خودی): (وجودی هر روزی ما) وجود داشتن هر روزی ما را الگوهایی قالب می زنند که از خارج به آن تحمیل می شوند بنابراین این دازاین هر روزی اصیل نیست.

هایدگر برای آنکه از وجود  هر روزی و غیر اصیل و غیر خودی فراتر رود توجه خود را معطوف به دو پدیدار دیگر می کند که آن دو همان مرگ و وجدان هستند.

مرگ: انسان را قادر می سازد تا دازاین را در کل بودنش درک کند.

وجدان: که برای دازاین امکان اصلیش را منکشف می کند.

دازاین توانایی پرسش از هستی را دارد و همواره یک یش فهمی از هستی دارد که براساس آن دست به انتخاب می زند و خود را هست می کند.

هستی خود انسان، موجودی که می تواند درباره ی هستی خویش پرسش کند.بنابراین با تحلیلی عمیق از هستی انسان یا دازاین می توانیم به بصیرتی درباره ی هستی هستی ها دست یابیم.

آنچه در آغاز حقیقت یا انکشاف است دازاین می باشد،دازاین همچون هستی همزمان در تقرر حضوری و از آنجا به فرافکنی افتاده است هم کشف حجاب و هم حجاب است؛چه در درستی و چه در دروغ به این دلیل تمام حقایق نسبت به دازاین نسبی است چرا که دازاین آن سنخ هستی را که ذاتی حقیقت است تصور می کند و اساسا باید گفت حقیقت تا زمانی وجود دارد که دازاینی وجود دارد.

پیش از اینکه دازاینی وجود داشته باشد هیچ حقیقتی وجود نداشته و وجود نمی داشت زیرا در آنصورت حقیقت نمی تواند به عنوان ناپوشیدگی انکشاف باشد.دازاین در هیچ چیز بدون داشتن متناظری در این عالم به عنوان محض هستی در عالم جلوه می کند .صرفا به دلیل این حقیقت بنیادی  که انسان به هحو نخستینی می باشد مراقبت و تعلق امکان دارد و دقیقا این بنیادی ترین ساختار است که خود را به دازاین می نماید.

هایدگر در واقع در هستی و زمان خصوصیاتی را می گوید و نسبت انها به زمان و مکان-حقیقت و مابعدالطبیعه تنها از واژه دازاین استفاده کرده است که به نحوی فرقی بگذارد بین موجودی همچون انسان زیست شناسان و وجودیت یا ذات انسانی، بی راه نگفته ایم اگر بگوییم هایدگر منظورش از دازاین مثل غیر فیزیکی انسان است.

به عبارتی می توان گفت از نظر هایدگر دازاین اگزیستانس می کند؛اگزیستانس یک وضعیت وجودی نوعی است که تنها دازاین مصداق این وضعیت است.اگزیستانس خصلت بنیادین دازاین است.از نظر هایدگر جهان مجموعه ی موجودات نیست بلکه مجموعه ی آن چیزهایی است که به حضور در می آیند.تنها دازاین است که می تواند هستی خود و هستی موجودات را درک کند؛دازاین هستی فرارونده دارد.

هایدگر می گوید:

(( درخت هست،اسب هست و… اما اینها اگزیستانس ندارد هستی اینها را مقوله ای ثابت و ایستا می داند؛در حالیکه دازاین است که هستی را تجربه می کند،در جهان حضور دارد و البته چیزی جز این حضور مستمر و باشنده در جهان نیست.))

هایدگر در این اثر دو کار اساسی انجام داده است یکی طرح پرسش معنای بودن به جای صرفا پرداختن به عنوان بودنی ها.طرح این پرسش در بردارنده ی نگرشی جدید راجع به انسان است که طبق آن انسان موجودی است که به هیچ وجه نمی تواند جدا و منقطع از زمینه وجودی خویش باشد.

انسان عامل مستقل و مسلط بر آنچه در پیرامون او قرار دارد نیست بلکه او چیزی است که خصلت اش در دنیا بودن است.عطف به چیزها در پیرامون و با دیگران بودن ویژگی های انسان است نه این که انسان ابتدا هست و آنگاه معطوف به چیزی هست.

تعلق و ارتباط چیزها و دیگران نسبت به موجودیت انسان متقدم اند نه متاخر به همین دلیل هایدگر از واژه دازاین استفاده می کند که در عین حال هم به معنای زندگی است و هم به معنای تجلی گاه بودن است.دیگر اینکه هایدگر قائل به تقدم وجود بر سرشت است.انسان ابتدا برای خاطر چیزی در دنیا در کنار دیگران وجود دارد.

از نظر هایدگر اضطراب ندای وجدان و مسئولیت از طریق وساطت دغدغه که خود یک خصلت وجودی انسان است امکان شکل گیری سرشت انسانی را به وجود می آورند.

پرسش از هستی به عنوان موضوعی که جدا موضوع اصلی پژوهش باشد دقیقا پس از افلاطون و ارسطو به خاموشی سپرده شده است،بعد از این هر وقت پرسش از هستی بوده است،پرسش از هستنده بوده است.

هستی

هایدگر معتقد است هستی باید کلی ترین مفهوم باشد زیرا به چیزی اطلاق می گردد که همه چیز ها در آن اشتراک دارند.

قرائت هایدگر از افلاطون و ارسطو او را به این اندیشه سوق داد که عطف توجه بیش از اندازه ی فلسفه ی زمان وی به مساله معرفت متفکران را از پرداختن به پرسشی که یونانیان مطرح و با آن به تاسیس فلسفه مبادرت ورزیدند بازداشته است.به اعتقاد هایدگر فیلسوفان در مواجهه با پرسش از معنی وجود گمان می دارند که پاسخ این پرسش امری ساده و بدیهی است .وجود به منزله ی کلی ترین مفهوم امری تعریف ناپذیر یا بیّن بالذات تلقی می شود که نیازی به هیچ گونه شرح و توصیفی ندارد.

هادگر درصدد صورتبندی پرسش از معنای وجود است نه پاسخگویی بدان.

اونتیک ؛ موجودشناختی درک هستی هر روزه خود

اونتولوژیک ؛ وجودشناختی من کیستم؟

هایدگر خود پرسشگر را همان موجودی می داند که باید مورد بررسی قرار گیرد.هریک از ما همان موجودی هستیم که قادر به طرح پرسش از وجود هستیم. هایدگر برای نامیدن این موجودی که هریک از ما یکی از آن هستیم از اصطلاح دازاین استفاده می کند.او نمی خواهد از تعابیری چون انسان یا فاعل شناسا(سوبژه) استفاده کند.کانت نیز از اصطلاح دازاین به عنوان یک اصطلاح فلسفی به منظور اشاره یه هر موجود استفاده می کند.

در زبان آلمانی روزمره اصطلاح دازاین برای اشاره به نحوه ی هستی اشخاص به کار می رود.

به اعتقاد هایدگر ما آدمیان فهم مجملی از اصطلاح دازاین داریم: (( فهم وجود خود ویژگی شاخص نحوه ی هستی دازاین است.))

هایدگر دازاین را همان موجودی قرار میدهد که باید به عنوانمقدمهی پژوهش در باب وجود مورد پژوهش قرارگیرد لیکن لازماست برای پژوهش در باب دازاین نیز راه ومسیر منلسبی یافت شود هایدگرخاطرنشان می سازد که ممکن است یافتن این راه ساده به نظر رسد چرا که ما خودمان همان دازاین هستیم وبه لحاظ موجود شناختی درنحوه ی هستی روزمره ی ما هیچ موجودی از خودمان به خودمان نزدیکتر نیست.

با این وصف هایدگر اظهار می دارد که به لحاظ وجود شناختی یعنی به اعتبار فهم وجود خاص خودمان ما ازخودمان بسیار دور هستیم.  ما وجود خاص خودمان را صرفا همانگونه که در عالمی زندگی کرده وبه وجود خودمان تکون می بخشیم در می یابیم.

هایدگر در ادامه به مفهوم وجود دازاین حیث زمانی می بخشد.

وپدیدار شناسی خودش را ازهوسرل جدا می کند،هایدگر بر این امر تکیه دارد که پدیدارشناسی همچون سایر مطالعاتی نیست که با پسوند ((شناسی)) {ology} بیان می گردند. علوم+شناسی معمولا در پی این است که ما چه چیز را باید مورد مطالعه و شناسایی قرار دهیم مثل روان+شناسی اما پدیدارشناسی در پی تبیین این است که اساسا چگونه باید بشناسیم.

هایدگر اظهار می دارد که علم هرمنوتیک همان پدیدارشناسی دازاین است.وی هرمنوتیک را وام دار شلایر ماخر است که البته به بسط و گسترش آن می پردازد.

پدیدار شناسی به منزله هرمنوتیک فرآیند آنگونه خود فهمی است که برای دازاین امکان پذیر است.دازاین در فهم خویشتن در صدد تعیین اوصاف و ویژگی های خویش نیست بلکه دازاین بیشتر در پی فهم امکاناتی است که فرا روی نحوه ی هستی خاص خودش وجود دارد.به اعتقاد هایدگر پدیدارشناسی ساختار وجودی دازاین را نشان می دهد و نه اوصاف دازاین یا مقولاتی که او تحت مقولات قرار می گیرد.

از نظر هایدگر تحلیل دازاین باید با فهم حالت بنیادین دازاین با فهمی از در-عالم-بودن آغاز شود.هایدگر از تعبیر در-عالم-بودن از خط تیره میان واژگان استفاده می کند تا بر این نکته تایید کند که هستی دازاین به منزله امری جدای از عالم یا جدای از سایر موجودات در عالم به نحوی آغاز نمی شود که گویی سپس او و سایر موجودات به منزله موجودات مستقل با یکدیگر در یک جهان گرد هم می آیند.

هر یک از جنبه های عالم می توانند به نحو مستقل و جدا از یکدیگر مورد بررسی قرار گیرند اما باید توجه داشت که هیچ بخشی از عالم جدا و مستقل از سایر اجزای آن به هیچ وجه وجود ندارد در-عالم-بودن یک وحدات است.

مواجه با اشیاء

نحوه ای که ما با اشیاء در عالم مواجه می شویم در وهله نخست در ارتباطی عملی و نظری درک می کنیم.

از نظر هایدگرمواجهه با اشیاء :

1- اشیاء دم دستی

2- اشیاء حاضر در دست {رهیافت نظری}

رهیافت نظری به عالم منجر به هرچه بیشتر مستور ماندن نحوه ی اولیه در-عالم-بودن دازاین می گردد. از نظر هایدگر نحوه بنیادی تر مواجه ی ما با اشیاء رویارویی با آنها به منزله اشیاء دم دستی است.

بیشترین مواجه ی ما با اشیاء عالم مواجه با اشیاء به منزله امور دم دستی و در رابطه ای عملی با اشیاءاست. اما این بدین معنا نیست که ما شناختی از اشیاء نداریم. تحلیل هایدگر از تشخیص این امر که مواجه ی دازاین با اشیاء عالم بدوا به منزله ی اشیاء دم دستی است آغاز می شود و سپس به سوی توصیف این امر حرکت می کند که دازاین چگونه در عالم قرار گرفته است. قرار گرفتن دازاین در این عالم به معنای قرارگرفتن مکانی،هم چون قرار گرفتن یک شیء حاضر-در-دست در یک مکان نیست.

عالم دازاین مکانی است اما نه به معنایی که دکارت از وصف مکانی ارائه می دهد.دازاین در عالم آن چنان جای گرفته که ((به نحوی علمی و مانوس)) با اشیاء سر و کار دارد.هایدگر اظهار می دارد که حیث مکانی دازاین با این وصف توصیف می شود که دازاین می تواند اشیا را نزدیک ساخته و به آنها جهت بخشد.

تنها در جهانی که دازاین در آن زندگی می کند اشیاء می توانند دارای اوصاف باشند تا جایی که دازاین هست،دازاین پیشاپیش از مکان خویش یعنی از ناحیه مکشوف خود برخوردار است.دازاین مکانی است و وی در این مکان ناحیه ای از تعلق را که در آن با اشیاء درگیر است می گشاید.

حیث مکانی نحوه ای بنیادی از هستی ما در عالم است اما این سخن بدین معناست که ما به عالم خاص خودمان تعلق داریم.صرفا از آن جهت که هایدگر رابطه ی دازاین با اشیاء را با اصطلاح تعلق بیان می دارد نمی توان نتیجه گرفت پس از نظر هایدگر تعلق ما به اشیاء عالم همواره نتایج مثبتی برای آنها در گی دارد.به عبارتی هستی داراین یک هستی-با است.

نحوه ی در-عالم-بودن دازاین حتی آنگاه که یکه و تنهاست  هستی-با است،یعنی دازاین ذاتا و فی نفسه مرتبط با دیگران است.

هایدگر برای وصف نحوه ی ارتیاط دازاین با اشیاء عالم از واژه تعلق بهره می گیرد.اما برای بیان نحوه ی ارتباط دازاین با دیگرانی که در عالم هستند از تعبیر دل نگرانی استفاده می کند.ارتباط ما با دیگران معمولا مبتنی بر یک تعلق مشترک است.ما با دیگران درگیر وظایف مشترکی هستیم.

معنا و مفهوم دل نگرانی اینجا اعم از له یا علیه دیگران بودن است.

مواجه با دازاین نه تنها در عالم صورت می گیرد بلکه دازاین مسنحیل در عالم این دیگران است.یعنی ما مستحیل در آنها هستیم.این با-یکدیگر-بودن دازاین خود شخص را در وجود دیگران مستحیل می کندبه نحوی که در واقع دیگران به منزله موجوداتی آشکار و قابل تمایز بیشتر و بیشتر ناپدید می شوند.

((آنها)) امری ناآشکار و نافهمیدنی است و همین ناآشکاری و نامرئی بودن فرمانروایی و استبداد واقعی آن را آشکار می سازد.ما خوش هستیم و لذت می بریم آن چنان که ((آنها)) لذت می برند یا ما می خوانیم ، می فهمیم و درباره ی هنر و ادبیات قضاوت می کنیم آن چنان که ((آنها)) می فهمند و قضاوت می کنند؛همچنین ما از جمعیت خجالت کشیده و خود را پس می کشیم آن چنان که ((آنها)) خجالت کشیده و پس می کشند؛ما از آنچه ((آنها)) به لرزه می افتند به لرزه می افتیم.

{تعبیر آنها-خودم اشاره به هویتی غیر اصیل از فرد است که به واسطه ی دیگران و آنها شکل می گیرد.}

ما عالم را بر حسب حد متوسط نحوه هایی که به واسطه ی دیگران و همراه با آنها تعیین می شوند،می فهمیم و تجربه می کنیم.((آنها)) قوام بخش سطح و حدی از دازاین هستند.

هایدگر را می توان نوعی اگزیستانسیالیست دانست زیرا او از زبانی بهره می گیرد که حکایت گر این امر است که دازاین اصیل فردی خواهد بود که خویشتن را از ((آنها)) جدا ساخته و هوست اصیلی را برای خود شکل می دهد.

هایدگر تاکید دارد که قصد وی توصیف اوصاف یا ویژگی هایی از یک انسان نیست،بلکه او درصدد بیان ساختارهای

بنیادی نحوه هستی خاص آدمی ((اگزیستانس)) است.

فلاسفه پیشین سعی بر تعریف انسان داشته اند در حالیکه پدیدارشناسی هایدگر خود فرصتی را به دازاین به تعریف شدن و آشکار شدن می دهد که خود دازاین خویش را تفسیر کند.

ساختارهای بنیادین مرتبط با یکدیگر نحوه ی هستی:

تمایل

فهم

تفسیر

زبان

تمایل ما همواره نقطه ی شروع نحوه ی فهم ما است.هایدگر اعتقاد دارد: درعمل تفسیر فهم به چیز دیگری {غیر از خودش}تبدیل نشده بلکه خودش می شود.به عبارتی وقتی ما چیزی را که می فهمیم تفسیر می کنیم در واقع ما پیشاپیش از آن چیز برخوردار بوده ایم. ما نمی توانیم چیزی را بفهمیم که با آن هیچگونه رابطه ی روزمره مبهمی نداشته باشیم. هایدگر این وصف را ازپیش-دانستن می نامد.

همچنین فهم همواره از منظری صورت می پذیرد که این وصف همان پیش-دید است و فهم همواره بر حسب مفاهیمی که مورد استفاده قرار می دهیم صورت می گیرد؛هایدگر این وصف را پیش مفهوم می نامد.

ما در زندگی روزمره مان یعنی در زندگی موجود شناختی (اونتیک) گم می شویم لذا وجود خود یعنی زندگی وجودشناختی(اونتولوژیک) را گم کرده و بدان بی توجهیم.

در مسیر تحلیل در-عالم-بودن ما نظری سریع و گذرا به حیات وجود شناختی می افکنیم لیکن ما هم چنین در مسیر این تحلیل در می یابیم که این نظر سریع و گذرا به سرعت در فعالیتهای روزمره مان گم می شوند.

وظیفه ای که هایدگر بر عهده ی دازاین می گذارد عبارت است از فهم خویشتن؛دازاین برای آنکه بتواند به شناخت خویشتن نائل آید باید به نحوی بر درگیری های روزمره اش غلبه کند با این وصف او نمی تواند از واقعیت موجودشناختی و روزمره ی خویش بگریزد.یعنی پرداخت به وجودشناختی خود بدون ترک روزمرگی.

ما سخن چینی کرده یا پرسه می زنیم،اما نه برای فهمیدن بلکه صرفا به خاطر خود گپ زدن و کنجکاوی بیهوده.هایدگر این حالت بنیادی دازاین را تنزل،هبوط یا خسران می نامد.

هایدگر اعتقاد دارد حالت دغدغه و اضطراب برای ترغیب دازاین در نیل به یک نحوه ی وجودشناختی موثر است:

((دازاین از حالت تنزل و گم گشتگی خویش به درآید و دو نحوه ی بودن،اصیل و غیر اصیل به منزله ی امکانات وجودش در مقابل دیدگانش آشکار شود.))

مقصود هایدگر از دل نگرانی و اضطراب ترس نیست بلکه موقعیتهایی است که یک اضطراب کلی ما را فرامی گیرد.هایدگر کلیت ساختاری را که در حال دل نگرانی یا اضطراب بر دازاین آشکار می شود بی قراری می نامد.

هایدگر از تعبیر بی قراری برای بیان نحوه ربطی در-عالم-بودن دازاین بهره می برد:

((جلوتر از-خویش-قبل از در-عالم-بودن همچون در-کنار-بودن (موجوداتی که در عالم مورد مواجهه قرار می گیرند.) ))

نحوه ی هستی آدمی (اگزیستانس) به گوته ای است که برای بودن خویش طرح افکنی PROJECTION می کند.ما تنها گذشته و حال خویش نیستیم بلکه طرح افکنی ما برای آینده بخشی از هستی کنونی ما است پس نحوه ی هستی ما جلوتر از خودش وجود دارد.

همچنین هستی ما آدمیان با تولدمان آغاز نمی شود،ما قبل از هستی یافتنمان در سنت و تاریخی که در آن قرار گرفته ایم،وجود داشته ایم.گذشته ی ما یعنی سنت و تاریخ ما،قبل از هستی یافتن ما قوام بخش نحوه ی هستی ما بوده است ما قبل از خودمان بوده ایم.ما هم اکنون در کنار اشیاء و با اشیاء هستیم و در عالم خود با اشیاء مواجه می شویم.

لذا نحوه ی هستی ما وحدتی است از جلوتر-از-خویش قبل-از-خویش در (عالمی) بودن همچون در-کنار-بودن {موجوداتی که در عالم مورد مواجهه قرار می گیرند.}

هایدگر تمامیت ساختار بی قراری را حیث زمانی می داند ارتباط برقرار می کند.دازاین همواره اشیاء را از منظری خاص می فهمد و بدین ترتیب اشیاء همیشه به منزله چیزی فهمیده می شوند.

هایدگر اظهار می دارد که گشودگی به نحوه ی هستی خود دازاین مربوط می شود؛بدین ترتیب دازاین می تواند در حقیقت یا نا حقیقت قیام داشته باشد.دازاین می تواند عالمی را بگشاید که در آن موجودات خودشان را بر دازاین آشکار سازند اما دازاین هم چنین می تواند عالم را به گونه ای بگشاید که از ظهور و آشکاری اشیاء ممانعت کند،دازاین با طرح امکانات می تواند اشیاء را مستور سازد.

مرگ دازاین

هایدگر معتقد است مرگ امکانات دازاین را محدود کرده است،اگر دازاین باید در تمامیتش درک شود؛پس باید عنصر مرگ نیز در فهم دازاین لحاظ گردد.آنچنانکه هایدگر اشاره کرده ما همواره جلوتر از خویشیم؛ما تا زمانی که زنده ایم برای آینده خود برنامه ریزی می کنیم حتی با آگاهی بر اینکه فناپذیر هستیم یا حداقل این را می دانیم که ما روز به روز پیرتر می شویم . نتیجه ی طبیعی تحلیل هایدگر از دازاین این است که دازاین باید به نحوی از مزگ خویش آگاه گردد.

یک امکان این است که دازاین می تواند مرگ دیگران را تجربه کند؛دقیقا بسیاری با مشاهده ی مرگ دیگران از مرگ خود آگاه می گردند؛هنگامی که ما می بینیم شخص دیگری می میرد ما شاهد انتقال یک نوع از هستی به هستی دیگری هستیم.به تعبیر هایدگر با مرگ دیگری ما می بینیم که موجودی از یک دازاین بودن به موجود حاضر-در-دست تبدیل می شود اما ما هرگز نمی توانیم مرگ دیگری را تجربه کنیم.

هایدگر چنین می نویسد :

(( مرگ به منزله پایان دازاین،خاصترین امکان او است،امکانی که دازاین بی ارتباط با عالم می شود و امری قطعی اما نامشخص است،امکانی که آن را نمی توان پشت سرگذاشت. ))

انسان ها با دیدن مرگ دیگران به نوعی مواجهه مستقیم با خود می یابند و در این مواجهه است که از بند لذت بردن از زمان حال از آزاد می شوند و ممکن است به کارهایی روی آورند که هرگز پیش از آن امور مبادرت نورزیده اند.

ممکن است دید اجتماعی نسبت به این افراد به اصطلاح بیدار شده از خواب تکرار و روزمرگی نگاهی منفی باشد و این افراد را افسرده بدانند اما حقیقت این است که در پرتو مرگ هر لحظه ی حیات این گروه از افراد ارزشمند گردیده و هر تصمیم ایشان از منظر اهمیت خاص امر مورد تصمیم نگریسته می شود.

وجدان دازاین

از نظر هایدگر وجدان عبارت است از آگاهی بیدار شده نسبت به نحوه ی هستی محدود و فناپذیر آدمی.از نظر وی حضور ما در میان ((آنها)) و گوش سپردن به بیهوده گویی آنها ما را از شنیدن خویشتن باز می داردوندای وجدان نباید چنین تلقی شود که گویی صدایی است که از قدرتی خارج از دازاین و ورای او بر می خیزد.

هایدگر در پی آن نیست که این ندا را به منزله خدا یا هر امر دیگر خارج از محدودیت بشری فهم شود:

(( وجدان خودش را به منزله ندای بی قراری آشکار می سازد:ندا دهنده خود دازاین است که در پرتاب شدگی خویش نسبت به توانایی-برای-بودن خود مضطرب و دل نگران است.مخاطب این ندا نیز خود همین دازاین است که به توانایی-برای-بودن خاص خویش دعوت می شود.دازاین در ((آنها)) تنزل می یابد و با دعوت این ندا از این تنزل فراخوانده می شود.))

هایدگر اظهار می دارد که ندای وجدان از گناه(guilt) ما سخن می گوید.در اینجا مفهوم گناه به هیچ وجه نباید به منظور گناه هنجار دینی مطرح باشد بلکه گناه ما همان ناکامل بودن و نقصان ما است.این بدین معناست که ما می توانیم یا تحت سیطره ی ((آنها)) باقی مانده و واقعیت فناپذیری خویش را پنهان کنیم یا به ندای وجدان پاسخ گفته و از نحوی بودنی حقیقی و اصیل برخوردار باشیم.

هایدگر پاسخ به ندای وجدان را عزیمت می نامد.از منظر او عزیمت حالت متمایزی از گشودگی دازاین است.  دازاین با پاسخ به ندای وجدان تصمیم می گیرد تا نسبت به خویشتن صادق باشد،هایدگر با بررسی پدیدارهای مرگ و وجدان به موضوعی برمی گردد که بخش دوم کناب هستی و زمان با آن شروع می شود.در پایان بخش نخست کتاب هستی و زمان بی قراری همان مفهومی است که برای وحدت بخشی به دازاین پیش کشیده می شود. هایدگر بی قراری را به منزله جلوتر-از-خویش-قبل از-خویش در  عالمی-بودن همچون در-کنار-بودن (موجوداتی که در عالم مورد مواجهه قرار می گیرند) تعریف می کند.

بررسی مرگ و وجدان به بحث از عزیمت منجر می شود؛عزیمت به ما ((وحدنی از آینده را نشان می دهد که در فرآیند بوده است حاضر است.)) حیث زمانی در واقع مفهوم شدن دازاین است.

بیژن عبدالکریمی در کتاب هایدگر ص70 :

(( نحوه ی هستی آدمی را نه با فعل بود می توان توصیف کرد و نه با فعل است؛ آدمی یک بوده است است. یعنی هستی آدمی به گونه ای است که از گذشته استمرار داشته و به اکنون می رسد.نحوه ی هستی آدمی به گونه ای است که در آن گذشته،حال و آینده وحدت می یابند.تعابیر فرآیند بوده است و وحدت آینده با این فرآینده به نحوه ی هستی ما آدمیان اشاره دارد.))

برون خویشی ECSTASY:

هایدگر مفهوم برون خویشی را از این جهت برگزید تا بتواند ارتباط میان نحوه ی وجود خاص آدمی یا اگزیستانس و حیث زمانی را بین تر کرده و بر سرشت جاری حیث زمانی تاکید ورزد.

تصور عمومی درباره ی زمان این است که آن را برحسب یک سلسله از نقاط مکانی فهم شود اما هایدگر فهمی ار حیث زمانی را مطرح می کند که به ما کمک کند تا محدودیت خود را از خلال تجربه ی زیستی خویش درک نماییم.

هایدگر نمی خواهد مفهوم زمانی را که مطرح می کند به چارچوب فیزیک کوانتوم و نیوتنی ببرد؛ مفهومی که وی از حیث زمانی ارائه می دهد بنیادی تر از سایر تلقی ها از زمان است.هایدگر حیث زمانی خود را زمان بنیادین (PRIMORDIAL TIME) می نامد. مقصود هایدگر از برون خویشی این است که نحوه ی هستی ما همواره سمت و سویی به عالم دارد.

هایدگر می نویسد:

(( زندگی روزمره آشکارا بر این امر دلالت می کند که نحوه ی بودنی که دازاین برخوردار است خودش روزمره است. ))

یعنی وجود اصیل محض وجود ندارد،این سخن تعبیر دیگری از وصف در-عالم-بودن دازاین است که از دازاین، زدودنی نیست. دازاین نمی تواند از اشیاء و ابزارهایی که در زندگی روزمره و در عالم وی به کار می روند و نیز از بسیاری از اصول و قواعدی که برایش تعیین گشته اند،منفک گردد.

هایدگر وقتی به مفهوم دازاین از منظر حیث تاریخی می نگرد دازاین را که در آغاز به یک منظور عمومی در نوع بشر به کار می برد را دگرگون می کند و آن را در بعد زمان-مکان و فرهنگ قرار می دهد و این دقیقا یعنی فصل دازاین از مفهوم عمومی و نوعی آن از مفهوم نوین دازاین به معنای قومیت .

هایدگر می نویسد :

(( اما اگر نحوه ی هستی دازاین تقدیرمند، به منزله ی در-عالم-بودن ماهیتا در با-یکدیگر-بودن است،پس تاریخی شدن دازاین یک تاریخی کردن جمعی است و این تاریخی شدن جمعی به منزله تقدیر برای دازاین امری قوام بخش است. به همین نحو است که ما تاریخی شدن یک جامعه یا یک قوم را تقدیر می نامیم.))

هایدگر وقتی با موضوعی چون با-یکدیگر-بودن و بودن در اجتماع را اشاره می کند اساسا سعی بر آن دارد که با دیدی جامعه شناختی به مطالعه دازاین بپردازد.وی دیدی روانشناختی به دازاین دارد و سعی می کند از این منظر به مفهوم دازاین بپردازد یعنی علی رغم آنکه وی سعی می کند از مفهوم روانشناسی فرار کند اما در عین حال در تبیین دازاین در آن قرار می گیرد بین جسم و روح باید حد فاصلی به نام روان قرار داد-همچنین باید میان دو مفهوم وجود و هستی نیز تفاوت قائل شد.جسم وجود دارد اما هستی ندارد و در هستی خود نیازمند روح است؛روح نیز هستی دارد و برای وجود خود نیازمند جسم است فاصل میان این دو که از هستی و وجود منشعب است روان نامیده می شود.

هایدگر در کتاب هستی و زمان به روان انسان می پردازد و نام این روان را دازاین می گذارد.هایدگر نتوانسته از مفهوم هستی که از آن سخن می گوید و آن را فراموش شده پس از ارسطو می داند بپردازد.

هر دازاین به نحو بسیار غیر انتزاعی و ملموس از قبل با پرسش وجود خودش درگیر است.هرکس در خصوص چگونگی فهم وجود خودش و تصمیم گرفتن درباره ی آن دارد هایدگر پرسش “وجود شخصی” EXISTENTIELL می نامد و این پرسش از پرسش وجودی EXISTANTIAL متمایز است؛چرا که این پرسش تحقیقی صراحتا نظری است و در باب ساختارهای وجود به طور عام.

پرسش هستی را نباید بر حسب تفکر انتزاعی ملاحظه کرد بلکه باید بر اساس مشارکت دست اول خودمان با وجود ملاحظه کنیم.طرح و تنظیم عناصر مقوم دازاین را هایدگر “تحلیل وجودی” می نامد.تحلیل وجودی کوششی است برای آشکار کردن “وجودیت” وجود یعنی آشکار کردن اساس خصوصیات بارزی که موجود را از دیگر انواع هستها و باشندگان متمایز می سازد. روش تحلیل وجودی پدیدارشناختی است.

تمام

فرشاد نوروزی